.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲۱→
وبادقت شروع کردبه بررسی کردن نقشه ها...نگاهش وازنقشه ها گرفت ودوخت به من...مشکلات و ایرادام وبهم گفت وبرام درستشون کرد...درموردپایان نامه ام ازم سوال پرسیدکه چجوری پیش میره ومنم براش توضیح دادم...بازم راهنماییم کردتاچه کارای دیگه بایدبکنم...توضیحاتش که تموم شد،نقشه هاروگذاشت روی میز.نگاهش وازم گرفت وشروع کردبه بازی کردن باانگشتای دستش...
بایه لحن مهربون ومظلوم گفتم:ارسلاااان...
بهم نگاه کردوباهمون اخم غلیظی که ازاول روی پیشونیش بود،گفت:بله؟!
نیشم وتابناگوشم بازکردم وباذوق گفتم:من فرداشب نیکا و متین ودعوت کردم تاپاگشاشون کنم...میشه توام بیای؟!
خونسردگفت:نه...حوصله مهمونی ندارم...ببخشید!
لب لوچه ام آویزون شد...باالتماس زل زدم توچشماش ومظلوم گفتم:توروخدا ارسی...بیادیگه!! توبیای بیشترخوش می گذره...
پوزخندی زدوگفت:مثل اینکه یادت رفته من همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقم...اگه من بیام،مهمونی زهرمارت میشه...
اخمی کردم وگفتم:لوس نشودیگه...کی گفته اگه توبیای مهمونی زهرمارم میشه؟!اتفاقاخیلیم بهم خوش می گذره...
اخمم محوشدولبخندی روی لبم نشست...مظلوم گفتم:میای دیگه نه؟!بیا دیگه...جونه دیانا...
نگاهش وازم گرفت وزیرلب گفت:باشه میام...
دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم ولی خب هم ضایع بود وهم ارسلان اعصاب نداشت می زدکتلتم می کرد!!
نیشم شل شده بودوباذوق زل زده بودم به ارسلان...
وسایلم وبرداشتم وازجام بلندشدم...روبروی ارسلان وایسادم وبانیش بازخیره شدم بهش...باذوق گفتم:خیلی کرتیم داش ارسی...فرداشب می بینمت!!مخلصیم...
وباهاش بای بای کردم ودر برابرچشمای ازحدقه دراومده اش،به سمت در ورودی رفتم وازخونه اش بیرون اومدم...
کنارنیکا روی مبل نشسته بودم وخیره شده بودم به تلویزیون...
ساعت از ۹ گذشته وارسلان هنوزنیومده!!!نیکا و متین ساعت ۷ اومدن و۲ ساعته تمامه که منتظرارسلانیم...
من ومتینو نیکا روی مبل نشسته بودیم وخودمون وباخوردن میوه وتلویزیون دیدن سرگرم کرده بودیم...
متین نگاهی به ساعت کردوگفت:پس این ارسی کدوم گوریه؟!چرانمیاد؟!
پوفی کشیدم وگفتم:نمی دونم والا...دیشب خودم رفتم پیشش و ازش خواستم بیاد...اونم قبول کرد...نمی دونم چرانیومده!!
متین گوشیش واز جیبش بیرون آوردوشماره گرفت...گوشیش وگذاشت کنارگوشش وبعدازچندتابوق،طرف برداشت و متین گفت:
- کجایی تو ارسلان؟!...چی؟!...دم دری؟!
ویهو زنگ دربه صدا دراومد...لبخندی روی لبم نشست...پس بلاخره ارسلان خان تشریف فرماشدن!!!
ازجام بلندشدم وبه سمت در رفتم...دروبازکردم وبا ارسلان چشم توچشم شدم...
بایه لحن مهربون ومظلوم گفتم:ارسلاااان...
بهم نگاه کردوباهمون اخم غلیظی که ازاول روی پیشونیش بود،گفت:بله؟!
نیشم وتابناگوشم بازکردم وباذوق گفتم:من فرداشب نیکا و متین ودعوت کردم تاپاگشاشون کنم...میشه توام بیای؟!
خونسردگفت:نه...حوصله مهمونی ندارم...ببخشید!
لب لوچه ام آویزون شد...باالتماس زل زدم توچشماش ومظلوم گفتم:توروخدا ارسی...بیادیگه!! توبیای بیشترخوش می گذره...
پوزخندی زدوگفت:مثل اینکه یادت رفته من همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقم...اگه من بیام،مهمونی زهرمارت میشه...
اخمی کردم وگفتم:لوس نشودیگه...کی گفته اگه توبیای مهمونی زهرمارم میشه؟!اتفاقاخیلیم بهم خوش می گذره...
اخمم محوشدولبخندی روی لبم نشست...مظلوم گفتم:میای دیگه نه؟!بیا دیگه...جونه دیانا...
نگاهش وازم گرفت وزیرلب گفت:باشه میام...
دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم ولی خب هم ضایع بود وهم ارسلان اعصاب نداشت می زدکتلتم می کرد!!
نیشم شل شده بودوباذوق زل زده بودم به ارسلان...
وسایلم وبرداشتم وازجام بلندشدم...روبروی ارسلان وایسادم وبانیش بازخیره شدم بهش...باذوق گفتم:خیلی کرتیم داش ارسی...فرداشب می بینمت!!مخلصیم...
وباهاش بای بای کردم ودر برابرچشمای ازحدقه دراومده اش،به سمت در ورودی رفتم وازخونه اش بیرون اومدم...
کنارنیکا روی مبل نشسته بودم وخیره شده بودم به تلویزیون...
ساعت از ۹ گذشته وارسلان هنوزنیومده!!!نیکا و متین ساعت ۷ اومدن و۲ ساعته تمامه که منتظرارسلانیم...
من ومتینو نیکا روی مبل نشسته بودیم وخودمون وباخوردن میوه وتلویزیون دیدن سرگرم کرده بودیم...
متین نگاهی به ساعت کردوگفت:پس این ارسی کدوم گوریه؟!چرانمیاد؟!
پوفی کشیدم وگفتم:نمی دونم والا...دیشب خودم رفتم پیشش و ازش خواستم بیاد...اونم قبول کرد...نمی دونم چرانیومده!!
متین گوشیش واز جیبش بیرون آوردوشماره گرفت...گوشیش وگذاشت کنارگوشش وبعدازچندتابوق،طرف برداشت و متین گفت:
- کجایی تو ارسلان؟!...چی؟!...دم دری؟!
ویهو زنگ دربه صدا دراومد...لبخندی روی لبم نشست...پس بلاخره ارسلان خان تشریف فرماشدن!!!
ازجام بلندشدم وبه سمت در رفتم...دروبازکردم وبا ارسلان چشم توچشم شدم...
۱۷.۲k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.